تا برده ام به مدرسهٔ عشق رخت خویش


دارم وظیفه از جگر لخت لخت خویش

مخمور خامشی ام، فراموش کرده ایم


هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش

شاهی که ظلم را به میانجی عنان دهد


تیغ عدوی ملک رساند به تخت خویش

مهلت مجو که بیشتر از عهد غنچه گی


گل باز بسته بود ز شاخ درخت خویش

گر دولت این بود که به درویش داده اند


باید گریستن، جم و کی را، به تخت خویش

عرفی هنوز مدحت دون همتان مکن


توفان چو تند شد تو مینداز رخت خویش